خلاصه کتاب بادام
بخشی از کتاب بادام:
«همیشه احساس میکرد که دنیا در مقابلش یک دیوار شیشهای ساخته است. او میتوانست همه چیز را ببیند، صداها را بشنود، اما هیچچیز را نمیتوانست لمس کند. زندگی برای او یک تماشاچی بودن بیپایان بود. مثل اینکه در کنار دیگران ایستاده بود، در حالی که آنها احساساتی مانند خشم، ترس، شادی و درد را تجربه میکردند، اما او هیچچیزی نمیتوانست حس کند. همیشه احساس میکرد که بهطور عمیق درونش یک خلا وجود دارد، یک چیزی که همیشه نمیتوانست آن را پر کند. انگار چیزی در او از کار افتاده بود، چیزی که باعث میشد نتواند مثل بقیه زندگی کند. وقتی مادرش او را در آغوش میکشید و میگفت: «تو هیچوقت نمیتوانی مانند دیگران احساس کنی»، همیشه گیج میشد. نمیدانست چه جوابی بدهد، چون هیچوقت نمیتوانست این حس را درک کند که احساسات واقعی یعنی چه!
در مدرسه، او نه دوست داشت و نه دشمن. تنها بود، اما نه به این دلیل که دیگران از او دوری میکردند، بلکه به این دلیل که خود او هیچگاه نتوانسته بود به دیگران نزدیک شود. در میان همکلاسیهایش میدید که چگونه آنها از یکدیگر میخندند، با هم دعوا میکنند، به هم دلداری میدهند، اما همه اینها برای او یک معما بود. او نمیفهمید چرا کسی باید از چیزی بترسد یا خوشحال باشد. به نظرش، احساسات فقط یک تودهی پیچیده و بیمعنی بودند که مردم بهطور ناخودآگاه به آنها واکنش نشان میدهند. حتی زمانی که یکی از همکلاسیهایش به او میگفت که خوشحال است، او نمیتوانست بفهمد که این «خوشحالی» دقیقاً یعنی چه. برایش همه چیز صرفاً در سطح ظاهر میماند؛ یک دنیای شفاف اما بیروح. با اینکه میدانست دیگران احساسات دارند، او نمیتوانست بهطور کامل درک کند که چرا این احساسات به چنین قوتی در روابط انسانها نفوذ دارند.»
تعداد مشاهده: 12 مشاهده
فرمت فایل دانلودی:.zip
فرمت فایل اصلی: PDF
تعداد صفحات: 27
حجم فایل:0 کیلوبایت